یک سایکوز گــــــــــــــــــــذرا

یک سایکوز گــــــــــــــــــــذرا

می نویسم و می خونمتون؛چیزی که الان کم یابه!
یک سایکوز گــــــــــــــــــــذرا

یک سایکوز گــــــــــــــــــــذرا

می نویسم و می خونمتون؛چیزی که الان کم یابه!

کلاغ

کاش کلاغ بودن سیاهی نداشت! 

آنگاه من هم به امید اینکه پسربچه ای سنگی در دستان نحیفش پنهان ساخته ؛همواره غرق پرواز بودم و هیچ گاه فرود نمی آمدم.

پاییزی

می گویی خش خش برگان پاییزی؛ تورا لبریز از پاییز ساخت

اما اینجا ابرسیاه دلتنگی باریدن گرفته....

بگو صدای خیس برگ های پاییزی چگونه است؟!

اولین سیگار

اولین کام را نمیدانم از چه کسی گرفتم؛ که اینچنین لبانم را سرخ و گلویم را سوزاند

هرکه بود ؛سیگارش را تا آخر نکشیده بود!

و من سال هاست صادقانه هدایت گونه سیگار میکشم...


ابد

میدانی سخت است باورش،اینکه ندانسته به تاریخ بپیوندی و ابدی شوی...

آری من در عشقت حبس ابد خورده ام!


ازتو

این بار آسان تر خلق می شوم از تو.. 

رقص جهل و نادانی می کنم از نو ....و چقدر دورم از تو! تنها از تو

واقعیت

حقیقت، هرآنچه باید باشد و واقعیت، یعنی هرآنچه که هست .

 و در میان این دو تفاوت شگرف، تنها "تنهایی" ست که خودنمایی می کند، زیرا هم واقعیت است و هم به حقیقتی تبدیل خواهد شد!

مزخرف

عشق چه کلمه مزخرفی......

 حیف که من همواره مزخرف می گفتم و مزخرف ترین ها را می خوردم و مزخرف ترین خواب هارو می دیدم و مزخرف ترین تفریحات را دارم و مزخرف ترین اخلاق را بین مردم شهر!

ذهن کوچک تنهایی من

صندلی سیاه رنگ قدیمی زوال در رفته ای ذهن مرا به نشستن دیرهنگام فرا می خواند

 می نشینم اما خیال تو هنوز بازایستاده؛

به او می گویم چرا نمی نشینی؟

با چهره ای که نشان از بی عدالتی خدا نسبت به بندگانش دارد و بدنی خمیده با آن دستان  لرزان رو به من به اکراه می گوید:

فرصتی ندارم ذهن های کثیری وهم آلوده اند، ذهن هایی که مرا بهانه سرکشی  روح خویش می دانند، از آن پسرک متوهم که در ذهن خود مرا به بازی می گیرد و چوب خطی می زند بر تمام عقاید عرفی من و آن چنان با خیال از معشوقش کام می گیرد که گویی عشق ناپایدار او بی سبب تمنای وصال دارد!

و از آن دخترکی که نماز به جا می آورد چادر بر سر می برد از گناه می نالد و بی اخلاقی را کفر می داند امربه معروف آغاز و نهی از منکر ختم کلامش، ولو نگاه های حاکی از شرم و حیاش به آن سوی دیوار است و بس. آرزویش هم خوابگی با مردمتاهل دیواربه دیواریش؟ در مقابل این نیروی وسوسه کننده هوس چادر از تن می کند حتی تمامی میراث 25 سالگیش را در اختیار مردک می گذارد و مرا بهانه توهم باطل!

تجسم آن مرد و جسم نحیف دخترک که درمیان بازوهای عضلانی مرد و سیاهی شب همبستری؛ غرق لذت بیمارگونه ایست که نهایتی ندارد

وقت برای نشستن بسیار است ذهن کوچک تنهایی  من.

بودن

گاهی بودن را چنان می فهمم که دانستن نبودن برایم تصوری عجب سخت است

                                                               می اندیشم پس هستم دیگر شعاریست قدیمی


افسردگی

افسردگی چیزی جزء واقع گرایی نیست ...

                                                         گویا خوشبینی فرار از واقعیت هاست؟؟

زنده ام

می شود با تو زنده بود  ولو........زندگی!!!      نمی دانم

عاشقی یا معشوق؟

پرسید باران را که می بارد یادت آید روز وصال؟

جواب دادم: لاغر شده ام؟

پرسید: عاشقی یا معشوق؟

سخت بود بگویی هردو اش خوب است به شرطی که..... همیشه آن یکی باشی


یادمان>بارانی می آید در اینجا جاودانه تا شب گویی خواهد بارید

ای عاشقا کسی هست به ما بگه چی می کشید؟

چشم هایت

 سال ها شعر سروده ام  برای شاعرانه ترین اعتراف زندگی ام
                                                              که درمقابل چشم هایت
هیچگاه......             هیچ حرفی...

                                                       برای گفتن نداشته ام

یادمان>>من؟! نه شاعرم نه شعر می سرایم...ولی چرا برای نگفتن خیلی حرف ها دارم که مشترکن

این نوشته از من نبود زیرا چنین ذوقی و این چنین قلم زیبایی نداریم،، از دوست وبلاگی خوبمان "مهشاد" گرامیست باشد که پذیرا باشید

میشود تنهایی راپر کرد؟!

شاید بشود آن را هم پر کرد با گردشی از چپ به راست

با یک کلیک از بند انگشت راست                                 تنهایی را

که چه زیبا جا خشکانده در این موس

گویا قصدش تنها حرکت است مواظب باش جایی نرود که لایقش نیستی!!!

گریه هایت

انسانم آرزوست

حس می کنم ،،انسانم؟!...