از عشق می گویی و..
بازهم یک صبح بخیر دیگر...
بازهم خیلی دوستت دارم فدایت شوم دیگر...
و باز یک صبحانه دیگر.....
داشتم می گفتم:
از عشق می گویی و هم چنان هم می زنی و من چه عاشقانه حل می شوم در تلخ ترین فنجان چای دنیا
یادمان>> چای شیرین خیلی دوست داشتم اما الان..........نه
سلام....
چی بگم داداش....؟؟؟
هممون یه جوری داریم حل می شیم.....
سکوت علامت رضاست
سلام..
خوبی صابر جان؟
کم پیداشدی؟؟؟؟؟
سلام مریم جان کمی درگیرم... ولی حتما سر می زنم
و من چه عاشقانه حل می شوم در تلخ ترین فنجان چای دنیا
عالی بود اما من سال هاست از شکر استفاده نمیکنم
ممنون شهرزاد جان...
خوب کاری می کنی..
سلام...
من چه عاشقانه حل می شوم در تلخ ترین فنجان چای دنیا
چه قدر زیبا و ناب...
سبز باشید...
ممنون فاطمه جان
سبز بمانید
کمرنگ شدی....؟؟؟!!! خوبی؟؟؟؟؟
ممنون مهراز جان....عالی
سلام صابر عزیز...
چه زیبا توصیف کردی...
عشق یعنی حل شدن و یکی شدن دو چیزی گه کاملا باهم متضادند و وقتی که این دو متضاد یکی میشن نتیجه بسیار دلچسبی داره اما هر کدوم به تنهایی کارایی ندارن...
خوش باشی
سپاس شکیبا جان
بله وقتی یک چیز متضاددر هم حل بشن دیگه مشکلی نمی مونه
سلام صابر عزیز
وقتی که دو چیز متضاد با هم یکی میشن و در هم حل میشن پدیده جالبتر و شیرینتری رو خلق میکنند اما هر کدوم به تنهایی زیاد جال بنیستن..در مورد آدمها هم همینطوریه...
خوش باشی
قربانت
سلام دوست مختصر نویس و زیبا نویسم

احوال شما؟!
خوشحالم که آپ کردی...
مثل همیشه خیلی قفشنگ و با معنی...
داستانی شنیدم و آپش کردم!
البته داستان واقعیه... ولی !!!
نمیدونم - نیاز داره که خونده بشه و برام خیلی جالب خواهد بود
نظر عزیزی مثل شما.
چقدر حیف بین عکس های انتخابی گل نداری!!!
منتظرت هستم...
سلام عزیزم....

قربانت ما خوبیم شما خوبی///
می دونی خیلی جالبه اخه شما نه اسمتون رو نوشتید نه نام وبلاگ رو.. من چطوری بهت سر بزنم اخه؟؟؟
فدات شم اون ادرستو بده
چطوری صابر جان
ممنون شهرزاد جان...عالی نگم چی بگم؟