یک سایکوز گــــــــــــــــــــذرا

می نویسم و می خونمتون؛چیزی که الان کم یابه!

یک سایکوز گــــــــــــــــــــذرا

می نویسم و می خونمتون؛چیزی که الان کم یابه!

رایگان

جای نگرانی نیست

                                         می توانم تو را نیز از یاد ببرم


درست لحظه ای که احساس می کنم هوا فعلا رایگان است!

                                               می فهمم که پست ترین دروغ را به خود گفته ام.

                                        

هنوز هم جای نگرانی نیست........آخر از ""عشق"" گریزی نیست!!!

درخت

به اندازه آرامشی که سکوتم را پر کرده.......

حتما می دانی که.................! 

 و به اندازه این سکوت آرامش بخشی که افکارم را احاطه کرده.....

حتما می دانی که.................! 

 

در اتاق 15 متریم نشسته ام که:

با سیب دختر..... پشت پنجره دو نگاه فاصله دارد.!

بی شک او بدون یار نیز خواهد زیست.

......من این نامه را بی خودم می نویسم.لطفا تو نخوان!

دیگر خسته شده ام از نگاه های پر از ""سکوتت"".تصمیم گرفته ام!یعنی احساسم را وادار ساخته ام دیگر با آدم رنجوری مانند تو سخن نگوید.

راستش......کاری ندارم دیگر....با شما!!! "همین"


در این سال ها تنها همدمم درخت پشت پنجره بود....باورت می شود؟؟! 

آن درخت بیشتر از تو درکم می کند. 

 آنان چقدر دوستت دارند!....مگر دوستانت که هستند

دوستی را از آن دختر بیاموز.......لااقل از تو "دوست تر" است...


پس این غرورت چیست.اصلا حرف حسابت چیست؟

 ""پشیمانی"".......وعده دیدارمان باشد آن روز که......

بی شک بتوانم بگویم::"" به اندازه آرامشی که سکوتم را پر کرده:دوستت دارم.


می گویی با تو سازگار نبودم...من که دوستت داشتم غریب...عاشقت بودم شدید.

خودت بگو..می خواهم صدایت را بشنوم...چقدر سکوت می کنی.

بگو...فاصله ما تا چه حد بود؟؟...فقط دو سلام تا روز خداحافظی.


گوش کن !باید بروم.دلتنگش شده ام.آخر گوییاو(درخت)هم به یاری وابسته است. شنیدی.. صدایم می زند.

من سعی می کردم به تو نزدیک شوم اما تو داری رفته رفته.آرام آرام.....


متاسفی....هان!!

فکر میکنم...آره.......متاسفم که یک "درخت" تو را بهتر از من درک می کند!!!

سلام

فقط سلام کردی...

همین!

خیلی دوست دارم ببینم گذر زمان را.....و بنشینم دو قدم آن طرف تر.درست مقابل آنچه که خود تندیس می نامیش.

شب و روز به فکر آن مجسمه ی رویایت خوابم نمی برد.


حالا هر چی....تندیس یا مجسمه!!!

عزیزم می خواهم از دل تنگی ها برایت بگویم از کودکت......که امانم را بریده. آرام و قرار ندارد. حتی با لا لا لا لا ..پیش پیش"  هم خوابش نمی برد..

به خودت رفته..او هم غر زدنش با گریه ست........


اگر سکوت می کنم به نگاه های سنگیت عادت دارم نه....! ناچارم نهال تنهایی هایم را بر روی قلبت بگشایم و این درد پنهانی که سرآغاز بودن با توست ...با بارش اشک هایم.

گفتم ::اشک هایم ..... یکباره حواسم پرید!!! یادم آمد این خود بودم که مجسمه ای رویایی از قلبت ساختم .

اما فراموش کرده بودم....سنگ سنگ است حال چه صخره ای  باشد ..چه تندیسی زیبا


تو فقط یک سلام ساده داده بودی ها ها ها.......ولی من و کودک درونم همان که گفتم آرامو قرار ندارد به سلامت دل بستیم اما توقع خداحافظی را نداشتیم.


آز آن روز آموختم:::باید همیشه قد یک پنجره واست جا باز کنم.


کاش به سلام ها دل نبدیم و از خداحافظی ها غمگین نشویم

وقتی عاشقش شدم..پدرم گفت:

روزی که عاشقش شدم.


                              پدرم گفت:: " ارزون فروختی""؟!


گفتم:: "چی رو"؟؟


                         گفت:: " خودتو....

عادی شدن

           تکرار.......!

                  

                                تکرار.....!

                                                  عادی شدن!!


می گفتند "زندگی" دیگر جاذبه ای ندارد........حتی ارزش زنده ماندن را!!!


                                تازه امروز می فههم که چرا دلم برایت "تنگ " می شود