شب......چای عطر دار......آهنگ وبلاگ......دل پر......نظرات.....بیکاری...... کم اشتهایی
و حتی شیرقهوه آخرشب هم
دلیل یا انگیزه ای نبود برای آپدیت کردن و نوشتن
امروز قول دادم که دیگر قولی ندهم.
هرگز نفهمیدم چرا تو؟
استادی داشتیم می گفت::همه شما بیمار روانی هستید
به نشانه اعتراض سخنش را تکذیب کردم
بلافاصله گفت: هنوز نفمیده ای
نفهمیده ای که ابتدا اجازه می خواهند سپس سخن می گویند
حالا می دانم که چرا بی اجازه وارد دلم شده ای؟؟!
"" برای اعتراض ""
همه نقاب دارن! چرا دیر این چهره ی منفور را دیدم که اینک حال مرا اینگونه کرده است ؟!!!!!!!!!!!حالم خوش نیست ! نقاب را دیگر نمی بینم .........چرا که دیگر امیدی حتی به دیدن دوباره ی انسانها ندارم ....انسان نمی بینم !!!!!!!!!!
ســـــــلام
دوست بزگوار و صمیمی ممنون که همیشه به من لطف دارید
این مطلبتون هم واقعا جذاب و زیباست
برای شما آرزویموفقیت در تمام مراحل زندگی و درس و دانشگاه دارم
هر موقع وقت کردید به وبلاگ من هم سر ی بزنید
منتظر حضور گرمتون هستم