به اندازه آرامشی که سکوتم را پر کرده.......
حتما می دانی که.................!
و به اندازه این سکوت آرامش بخشی که افکارم را احاطه کرده.....
حتما می دانی که.................!
در اتاق 15 متریم نشسته ام که:
با سیب دختر..... پشت پنجره دو نگاه فاصله دارد.!
بی شک او بدون یار نیز خواهد زیست.
......من این نامه را بی خودم می نویسم.لطفا تو نخوان!
دیگر خسته شده ام از نگاه های پر از ""سکوتت"".تصمیم گرفته ام!یعنی احساسم را وادار ساخته ام دیگر با آدم رنجوری مانند تو سخن نگوید.
راستش......کاری ندارم دیگر....با شما!!! "همین"
در این سال ها تنها همدمم درخت پشت پنجره بود....باورت می شود؟؟!
آن درخت بیشتر از تو درکم می کند.آنان چقدر دوستت دارند!....مگر دوستانت که هستند
دوستی را از آن دختر بیاموز.......لااقل از تو "دوست تر" است...
پس این غرورت چیست.اصلا حرف حسابت چیست؟
""پشیمانی"".......وعده دیدارمان باشد آن روز که......
بی شک بتوانم بگویم::"" به اندازه آرامشی که سکوتم را پر کرده:دوستت دارم.
می گویی با تو سازگار نبودم...من که دوستت داشتم غریب...عاشقت بودم شدید.
خودت بگو..می خواهم صدایت را بشنوم...چقدر سکوت می کنی.
بگو...فاصله ما تا چه حد بود؟؟...فقط دو سلام تا روز خداحافظی.
گوش کن !باید بروم.دلتنگش شده ام.آخر گوییاو(درخت)هم به یاری وابسته است. شنیدی.. صدایم می زند.
من سعی می کردم به تو نزدیک شوم اما تو داری رفته رفته.آرام آرام.....
متاسفی....هان!!
فکر میکنم...آره.......متاسفم که یک "درخت" تو را بهتر از من درک می کند!!!
دارم مشتریه وبلاگت میشم . . .